سكوت2012 بهترین وبلاگ عمومی از شما،با شما،براي شما(همه چيز براي همه كس) |
|||
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:زندگینامه,حکایت,آیا میدانید,باورنکردنیها,دانستنیها,داستانهای عاشقانه,داستانهای عبرت آموز,داستانهای جالب,داستانهای غم انگیز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعرهای زیبا,, :: 22:47 :: نويسنده : علیرضا
دربست! زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟ بهشتزهرا.
با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور ميشه.»
پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بيانتها به نظر ميرسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلكهايش را سنگينتر كرد. صداي پچپچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوشهايش ريخت.
يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوسزدهها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري همقد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گلهاي رز و مريم را در دست داشت.
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
|||
|